amir samamir sam، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای من

عشقم منو ببخش

عزیزم خیلی وقت برات چیزی ننوشتم حتی تولدت هم چیزی برات ننوشتم ولی دیشت تولد بابا بود برای بابا زنگ زدی با زبون قشنگت گفتی بابا تولدت مبارک 91/4/12  الان که دارم برات می نویسم بغل عمو میثم هستی بیرون موسسه الان هم تو رو گذشت بغل خاله مائده، دایی بیرون، داری صدا می زنی مامان دایی و از خاله مائده می خوای تو رو ببر پیش دایی خاله مائده ازت سوال می کنه دایی رو دوست داری یا ماشین دایی رو، میگی ماشین دایی رو از خاله خواستی که برات آهنگ ناری ناری بزاره. دیگه موسسه شلوغ شده بای
13 تير 1391

بدون عنوان

سلام امیر سام قشنگم امروز 1 تیرماه 1391 زندانی رقیه یا به قول اون زبون قشنگت (نَنَی) اومدم مغازه تا به تو و مامان جونت سر بزنم بعد از مدتها بارداری و بدنیا اومدن دختر دایی دلم واسه اون شیرین زبونیهای قشنگت تنگ شده از وقتی 8 ماهه بودی با مامان جون که می ادمدی مغازه کلی با خنده های شیرینت بهمون انرژی می دادی یادمه وقتی تو کالسکه صبح زود با مامان می اومدی اکثر اوقات خواب بودی یوقتایی تو شلوغی کار با شیرین زبونیات کلی از خستگیمون کم می کردی  وقتی به زبون افتادی به همه مردای مشتری که می اومدن مغازه می گفتی بابا و به همه خانوما می گفتی مامان اما کم کم یاد گرفتی به من که می گفتی مامان بهت می گفتم بگو زندایی و تو با اون زبون قشنگت بهم می گفتی ...
4 تير 1391
1